۲۴ اردیبهشت ۹۷
دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ
۱. دو ساعت پیاده روی کردم تا محل کار شوهری و یه ساعتشو به هیچی فک نکردم و تو لحظه زندگی کردم با مغزی خالی از هر فکر و دغدغه ای و عالی بود [آسمون ابری بود و میزان آفتاب دقیقا بر وفق مراد من + درختا تو باد تکون میخوردن و من لذت میبردم از برگاشون که مث سکه های برق برقی تو باد تکون میخورد و خش خش صدا میداد و بوی دار و درخت و چمن بود که میپیچید تو هوا + هی میخواستم از درختا توت بچینم که قدم نمیرسید و اون پایینیا رو همه خورده بودن بعد من هی به شوهری پیام میدادم ناله میکردم که آره تو که دکل برق منی برا من توت نچینی چه فایده؟ که ناگهان پشمال بود و درخت شاتوتی بود پر و شاخه هایی همه پایین و چنین بود که خداوند همچنان پشمال را دوست میدارد:دی]
۲. قوی شدم:پش بازو
۳. خونه زندگیو رسیدم جم و جور کنم و شام کباب کوبیده خوشمزه بذارم
- ۹۷/۰۲/۲۴